آماده سخت ترین ها

زن و مردی غمگین و افسرده نزد شیوانا آمدند و از او برای حل مشکلشان راه چاره خواستند. زن گفت:” من و همسرم در زندگی هرگز با بدخلقی و بدرفتاری با هم رفتار نکرده ایم. حتی الامکان هم سعی کرده ایم اختلاف نظرهای جزیی خود را به بچه ها منتقل نکنیم. دختری داشتیم که در بهترین شرایط روحی و روانی و اخلاقی بزرگ شد. بدون اینکه این دختر به خانواده همسر انتخابی اش دقت کند روی ازدواج با پسری از دوستان اصرار کرد. ما هم رضایت دادیم. اما الآن همان خانواده به ظاهر نجیب ، شرایط سخت و جانکاهی را برای دخترمان فراهم کرده اند. رفتارهای غیر عادی و توهین آمیز خانواده همسر دخترم او را تا مرز جنون و خودکشی کشانده است. به ما بگوئید برای نجات دخترمان چه کنیم!؟”شیوانا سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: ” دخترتان را چند هفته ای به منزل خودتان بیاورید و  درسی را که در کودکی و نوجوانی به او نداده اید به او آموزش دهید!؟”مرد با ناراحتی گفت:” اما استاد! همسرم گفت که ما از هیچ آموزشی برای این دختر دریغ نکرده ایم و در واقع او را روی پر قو بزرگ کرده ایم و هر چیزی که جامعه از یک دختر انتظار دارد را چند ده برابر به او آموخته ایم!”شیوانا مجددا سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:” آموزش های شما کسر داشته است وگرنه دختر شما به این روز نمی افتاد. او را به خانه بیاورید و به او درس های ناگفته را دقیقا بازگو کنید و او را برای آنچه اکنون تجربه می کند آماده کنید!؟”زن با حیرت پرسید:” یعنی به او آموزش دهیم در مقابل آدمهای بیمار و آزاررسان چگونه رفتار کند؟!”شیوانا سرش را به علامت تائید تکان داد  و گفت:”دقیقا! انسان زمانی به مرز جنون و افسردگی شدید و خودکشی می رسد که راه حلی را مقابل خود نبیند. دختر شما در خانه پدری راه حل ها و سیاست ها و تدبیرهای لازم برای مقابله با این شرایط را نیاموخته و چون بر این باور است که آنچه لازم است قبلا به او آموزش داده شده ، پس به ناچار به این باور رسیده که چیزی در خود او گم شده و او خودش کم وکسر دارد و از این کاستی دچار حس حقارت وافسردگی شدید شده است. او را نزد خود بیاورید و به او بگوئید که همه انسان ها مانند شما نیستند و باید شخص توان مقابله با شرایط سخت و انسان های سخت گیر و زمخت را هم داشته باشد.”مرد انگار موضوع را فهمیده باشد سری تکان داد و گفت:” حق با شماست استاد! من خودم در کار بیرون با رفتارهای نامساعد و غیر عادی و بعضا خشن زیادی روبرو می شوم. اما هرگز این رفتارها را برای زن و همسرم نقل نکرده ام. چون می ترسیدم تنش ها و سختی های بیرون بی جهت وارد محیط آرام و آرام بخش و آرام ساز منزل شود.”شیوانا تبسمی کرد و گفت:” من هم نمی گویم هر خبر بدی و هر رفتار ناخوشایندی را سریعا برای خانواده نقل کن. می گویم رفتارهای موثر مقابله با این رفتارهای ناخوب و اخبار ناگوار را به خانواده آموزش بده. به آنها بگو که این اتفاق افتاد و من یا دوستم یا یک آشنای دیگر اینچنین عمل کردیم تا توانستیم از این گرداب موفق بیرون بیائیم. بگذار فرزندانت لااقل یکبار واکنش مقابله را از دهان شما شنیده باشند و بدانند که همیشه راهی وجود دارد و هرگز همه راه ها بسته نیست!”

مثل خرس!

شیوانا همراه کاروانی راهی شهری دور بود. همراه این کاروان خانواده های زیادی بودند. یکی از خانواده ها مرد جوانی بود که خود را بسیار شیفته همسر نشان می داد و دائم دور و بر او می پلکید و هر کار کوچکی را برای زنش انجام می داد. در کنار آنها مرد مسن و جاافتاده ای بود که سنگین و موقر به ظاهر کمکی به زنش نمی کرد و سرگرم کار خود بود. چند روز که از حرکت گذشت و کاروان  در استراحتگاهی توقف کرده بودند ، مرد جوان در حالی که سعی می کرد همسرش و مردمسن و زنش صدای او را بشنوند با صدای بلند گفت:” من تعجب می کنم بعضی مردها چقدر خودخواه هستند و اصلا به این فکر نمی کنند که همسرشان هم یک آدم است مثل آنها. یک جا مثل خرس روی زمین می نشینند تا زن بدبخت آنها را تیمار کند! استاد! به نظر شما چرا بعضی چنین هستند!؟”شیوانا زیر لب به آهستگی گفت:”مثل خرس!” و بعد هیچ جوابی به مرد جوان نداد. مرد مسن هم سرش را پائین انداخت و هیچ نگفت.چند روز از این ماجرا گذشت و در یک شب توفانی خبر رسید که عده ای راهزن صبح زود قصد حمله به کاروان را دارند. شیوانا و بقیه مردان سریع گرد هم جمع شدند و در محل مناسبی پناه گرفتند و خود را آماده دفاع از زنان و کودکان کاروان نمودند. سرانجام سحرگاه فرا رسیدو سرو کله راهزنان از راه دور پیدا شد. مرد جوان که تا آن روز قربان صدقه همسرش می رفت او را تنها گذاشت و برای نجات جان خودش به بالای یک تپه پناه برد. اما مرد مسن و بقیه اعضای کاروان با کمال شجاعت از کاروان دفاع کردند و خورشید که سرزد همه آنها را فراری دادند. در این میان مرد مسن شجاعانه از حریم و اموال خود و دیگر اهالی کاروان دفاع می کرد به نحوی که چندین بار تا سرحد مرگ خود را به خطر انداخت!روز بعد مرد جوان از کوه پائین آمد و در حالی که سعی می کرد خود را به نادانی بزند از شیوانا پرسید:” سلام استاد! به خاطر مسائلی مجبور شدم مدتی از اینجا دور شوم. حال آن مرد مسن چه طور است!؟”شیوانا تبسمی کرد و گفت:” کدام مرد! آها او را می گویی که “مثل خرس” روی زمین می نشست! دیشب که تو به بالای تپه گریخته بودی او شجاعانه مثل شیر از زن وهمسر خودش و دیگران دفاع کرد و الآن دوباره “مثل خرس” روی زمین نشسته و همسرش هم با عشق از او پذیرایی می کند.”مرد جوان سکوت کرد و به سوی همسرش رفت. شیوانا ادامه داد:” راستی ! علت اینکه آن زن اینقدر با عشق از همسرش پذیرایی می کند این نیست که او “مثل خرس” تمام عمر یکجا می نشیند و هیچ نمی گوید ، بلکه به این خاطر است که مطمئن است به وقت ضرورت “مانند شیر” از جا برمی خیزد و اگر لازم باشد از جانش هم برای دفاع از خانواده مایه می گذارد. آن بانو در ذهن خود از “یک شیر” پذیرایی می کند و به این کار هم افتخار می کند!”

فقط ببین حالش خوبه!

شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه طلا را به خانه زنی با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت:” ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود که به خاطر بی عرضگی و بی عقلی دست راستش و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کارافتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار درمورد برگشت سرکارش با او صحبت کردم ولی  به جای اینکه دوباره سرکار آهنگری  برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کاری دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد، برادرانم را صدازدم و با کمک آنها او را از خانه و این دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدند که وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. ای کاش همه انسان ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!”شیوانا تبسمی کرد و گفت:” حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!!؟ همین!”شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تابرود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد:” راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود!”

شاهد همیشه همراه!

مردی نزد شیوانا آمد و نزد او درددل کرد که :” زنی دارم که خیلی به خودش مطمئن است. او آنقدر محکم حرف می زند و آن چنان مرا تحت کنترل دارد که عملا احساس می کنم  ده ها نفر را در شبانه روز اجیر کرده تا مرا تحت نظر بگیرند و هر کاری که انجام می دهم را به او گزارش دهند! حتی الآن که نزد شما آمده ام هم مطمئنم بالاخره می فهمد و تمام چیزهایی را که شما به من بگوئید را مو به مو از برخواهد داشت!؟ برایم بگوئید چگونه چنین چیزی ممکن است!؟”شیوانا تبسمی کرد و گفت:” سعی می کنم با همسرت صحبت کنم!؟”روز بعد شیوانا در حال درس دادن بود که به او خبر دادند همسر آن مرد دیروزی برای دیدن استاد آمده است. شیوانااجازه داد زن به کلاس بیاید. زن متین و استوار و با اعتماد به نفس مقابل شیوانا ایستاد و گفت:” همسر من دیروز نزد شما آمد تا از من گله کند که ده ها نفر را در شبانه روز اجیر کرده ام تا او را تحت نظر بگیرند و هر کاری را که انجام می دهد به من گزارش دهند!؟ حال که چنین نیست !”شیوانا سری تکان داد و از زن پرسید:”خوب پس آن کسی که شما را از تمام حرکات و سکنات همسرت در طول شبانه روزمطلع می کند چه کسی است!؟”زن لبخندی زد و گفت:”خود او! او نمی داند که طاقت پنهان کردن چیزی را از من ندارد و هنوز روز تمام نشده تمام سفره دل خود را برایم باز می کند. من فقط هنر گوش کردن را بلدم و از حرف ها و حرکات او پی به همه چیزش می برم.مثلا همین جلسه دیدار دیروز با شما را خود او امروز صبح موقع صبحانه به من گفت و من هم بلافاصله نزد شما آمدم تا این موضوع را منکر شوم!”وقتی زن رفت ، شیوانا رو به شاگردان کرد و با تبسم گفت:” خوب دقت کنید! خبررسان و گزارشگر لحظه به لحظه وقایع زندگی ما خود ما هستیم! از هرکسی بتوانیم موضوعی را مخفی کنیم از خودمان که نمی توانیم وهرگز فراموش نکنید که  همیشه روزی هست که باید با شاهد ی به اسم خودمان روبرو شویم!

خودت پل خودت را بساز!

پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت:”از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم و همه گفته اند که جواب من نزد شماست! تو که در این دیار استاد بزرگی هستی برایم بگو چگونه می توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود!؟”شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت:” جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی. برو و استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی!”روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانه ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده  به راه افتاد. نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت:” تکلیف امروز شما این است! از این رودخانه عبور کنید واز آنسوی رودخانه تکه ای کوچک از سنگ های سیاه کنار صخره را برایم بیاورید. حرکت کنید!”پسرجوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند و دید که هر کدام از آنها برای رفتن به آنسوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند. بعضی خود را بی پروا به آب زدند وشنا کنان و به سختی خود را به آنسوی رودخانه رساندند. بعضی با همکاری یکدیگر با چوب های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند و خود را به جریان آب سپردند تا از آنسوی رودخانه سردرآورند. بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند.پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت:” این دیگر چه تکلیف مسخره ای است!؟ اگر واقعا بچه ها لازم است آن سمت رودخانه بروند ، خوب برای اینکار پلی بسازید و به بچه ها بگوئید از آن پل عبورکنند و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند!؟”شیوانا تبسمی کرد و گفت:”نکته همین جاست! خودت باید پل خودت را بسازی! روی این رودخانه ده ها پل است. اینجا که ما ایستاده ایم پلی نیست! اما تکلیف امروز برای این است که یادبگیری در زندگی باید برای عبور از رودخانه های خروشان سرراهت بیشتر مواقع مجبوری خودت پل خودت را بسازی! و روی آن قدم بزنی! تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون به تو می گویم که جواب تو همین یک جمله است:” اگر می خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه های سرراهت نشوی ،  دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی ، باید یکبار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخیزی و به طور دائم و مستمر و  در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی. منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی کند. پل من به درد تو نمی خورد! پل خودت را باید خودت بسازی!”

شب قبل از آن روز!

زنی گریان نزد شیوانا آمد و به او گفت که همسرش او را اذیت می کند و دائم با زخم زبان و حرکات ناشایست او را عذاب می دهد. زن از شیوانا راه چاره خواست. شیوانا از شوهر زن خواست نزد او آید. آنگاه در حضور زن از شوهر پرسید:” شب قبل از روز خواستگاری از این زن را به خاطر می آوری!؟”مرد هاج و واج به شیوانا نگاه کرد و پاسخ داد:” نه چندان ! منظورتان چیست!؟”شیوانا دوباره محکم و مطمئن سوالش را تکرار کرد و گفت: “سعی کن به خاطر بیاوری ! و سعی کن که همین الآن هم به خاطر بیاوری!؟”مرد کمی خود را جمع کرد و در خود فرورفت و چند دقیقه ای بعد انگار حرارتی عجیب بدنش را فراگرفته باشد با شرمندگی گفت:” حالا که خوب فکر می کنم می بینم یکی از آن خاطرات ماندنی و فراموش ناشدنی عمرم بوده است. بله استاد! خوب به خاطر دارم!؟”شیوانا گفت:” یادت می آید شب قبل از روز خواستگاری چقدر دلواپس بودی که نکند این خانم یا خانواده اش جواب منفی بدهند!؟ یادت می آید چقدر نذر و نیاز کردی که همه چیز بر وفق مراد پیش برود و تو بتوانی به آنچه می خواهی برسی!؟ یادت می آید آن شب تا صبح چند بار از تپش های بی اختیار قلبت ازخواب بیدار شدی و چند بار به ماه نگاه کردی!؟ و چه قول و قرارهایی با خالق هستی بستی!؟”مرد سرش را پائین انداخت و گفت:” آری!نمی دانم از کجا می دانید اما آن شب و احساسات آن شب را خوب به خاطر دارم!”شیوانا سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: ” یادت می آید آن شب در اعماق قلبت از خالق هستی خواستی تا چرخ تقدیر را طوری بچرخاند که تو بتوانی به محبوبت برسی و در عوض به خالق هستی قولهایی دادی که خودت می دانی و او!؟”مرد شرمنده سرش را به علامت مثبت تکان داد! شیوانا آهی کشید و گفت:” خالق کاینات به قولش وفا کرد و محبوبت را به تو رساند! اکنون این بازی ها چیست که در می آوری!؟ فکر می کنی برای خالق هستی کاری دارد که تو را دوباره به آن شب پرتاب کند!؟”مرد با نگرانی  از جا برخاست و دستان زنش را بوسید ودر حضور جمع از او معذرت خواست و شرمنده همراه همسرش از محضر شیوانا دور شدند. یکی ازشاگردان شیوانا که شاهد ماجرا بود با تعجب از او پرسید:” شما ازکجا ماجرای آن شب را می دانستید!؟”شیوانا تبسمی کرد و گفت:” همه آنها که امروز ناسپاسی می کنند و با بدخلقی قدر نعمتی را که به آنها ارزانی داشته شده را نمی دانند ، در حقیقت از همان ابتدا لیاقت آن نعمت را نداشته اند. همه این افراد شب قبل ازروز رسیدن به آن نعمت ،  در اوج دلواپسی و دل آشوبی با خالق کاینات ارتباط برقرار می کنند و به او قول هایی می دهند. اما وقتی خالق هستی به عهدش وفا می کند و آنها را به مرادشان می رساند ، همه آن قول و قرارها را فراموش می کنند و چند صباحی که می گذرد و از آن شب دور می شوند ،  شروع به ناسپاسی می کنند. آنها آنقدر فراموشکارند که نمی دانند برای خالق عالم پرتاب کردن دوباره آنها به آن شب دلواپسی و دل آشوبی بسیار ساده است. من امروز فقط خاطره آن شب را به یاد این مرد آوردم! او خودش بقیه پیام را گرفت!

از من راه حل بخواه!

بعد از چند روز متوالی بارش شدید باران ، سرانجام سیل شدیدی به راه افتاد و مزارع زیادی در دهکده مجاور زیر آب رفت و عده زیادی بی خانمان شدند. شیوانا و بقیه شاگردان مدرسه برای کمک به سیل زدگان به محل شتافتند. در سر یکی از مزارع روی تپه ای شیوانا مردی را دید که زن و همسرش او را دوره کرده اند و مرد دائم در حال افسوس خوردن و سرتکان دادن است و می گوید:” دیدید چقدر راحت تمام مال  و اموال و محصول و دام خود را از دست دادیم!؟ دیدی چه بلایی برسر ما آمد!؟” و با هر جمله مرد زن و بچه او هم زار زار گریه می کردند و بر سر خود می زدند.شیوانا با عصبانیت بالای سر مرد رفت و خطاب به او گفت:” این جملات چیست که به هم می بافی!؟ خالق هستی به من و تو مغز داده تا از او سوال بپرسیم نه اینکه برای تماشای دنیا از او دعوت کنیم!! به جای اینکه اینطور جملات بی معنا به هم ببافی از مغزت سوال کن که چطوری می توان آنچه داریم را حفظ کنیم؟ چطوری می توانیم مانع از آسیب دیدن بیشتر شویم؟چطور می توانیم مال و اموال از دست رفته را بازگردانیم؟از چه کسانی در فامیل و آشنایان می توانم برای سرپناه موقت کمک بگیرم؟چه کنم تا آسیب های این مصیبت به حداقل برسد و حداقل تاثیر را روی خانواده بگذارد!؟چه کنم تا روحیه اطرافیانم را تقویت کنم!؟و… وقتی به مغزت سوالی را ارسال می کنی، مغز با همراهی کلیه اعضا و جوارح و کمک گیری از مخزن اطلاعات کیهانی ، مناسب ترین جواب ها و راه حل ها را برایت ردیف می کند و تو و خانواده ات را به سرعت به آرامش می رساند. به جای دعوت از مغز برای تماشای ماجرا و آه و ناله کردن ، از مغز سوال کن و از او بخواه برایت جواب مناسب پیدا کند!”

شفافیت راز رسیدن

روزی زرنگ ترین شاگردان شیوانا از او پرسید:” استاد! چگونه می توان به مقامی رسید که هر چه بخواهیم را بتوانیم بدست آوریم!؟” شیوانا گفت که بعدا جواب او را خواهد داد. اما همان روز از همه شاگردانش خواست تا هر کدام در جلسه بعد یک عدد سیب با خود بیاورند. جلسه بعد که همه سیبی در اختیار داشتند از آنها خواست مقابل دیوار بنشینند و سیب را روی چارپایه ای بگذارند و آنقدر به سیب زل بزنند که وقتی چشمانشان را بستند بتوانند پشت پلک های بسته شان عین سیب واقعی را دقیق و روشن و واضح ببینند.برای اینکه شاگردان به این مرحله برسند روزها طول کشید. سرانجام پس از دو هفته همه شاگردان ادعا کردند که می توانند با چشم بسته سیب خودشان را به طور واضح و روشن و شفاف و کاملا دقیق ببینند. در واقع در طول این دو هفته آنها آنقدر در شکل و قیافه سیب خود غرق شده بودند که به طور کامل می توانستند آن را در ذهن خود ببینند.”شیوانا از شاگردانش خواست تا چشمان خود را بسته نگه دارند و سیب درون ذهنشان را بچرخانند و به آن گازی بزنند و مزه آن را بچشند و به خاطر بسپارند.دو هفته بعد همه شاگردان گفتند که قادرند سیب ذهنی خود را واضح و دقیق ببینند و در ذهن خود عطر و بوی آن را حس کنند و حتی سیب ذهنی شان را گاز بزنند و مزه آن را در دهان خود حس کنند.”جلسه بعد شیوانا با اشاره به زرنگ ترین شاگردش گفت:” این دوست ما یک ماه پیش پرسید چگونه می توان به مقامی رسید که هر چه در دل بگردانیم را در دنیا بدست آوریم و من اکنون با توجه به تجربه ای که در رابطه باسیب داشتید می توانم بگویم که باید عین این تجربه را به طور وارون انجام دهید! یعنی باید تلاش کنید که بتوانید در ذهن خود چیزی را که می خواهید واقعی و شفاف و روشن ببینید و دور آن بچرخید و بودن آن را حس کنید و بویش را استشمام کنید و مزه اش را بچشید و خلاصه کلام در درون خود به آن برسید. به محض اینکه این اتفاق بیافتد بلافاصله در بیرون وجودتان آن چیز در اختیارتان قرار می گیرد. راز کاینات همین است!! شفاف و واضح و روشن بگو آنچه می خواهی را چگونه می بینی!؟ اگر گنگ و مبهم بگویی چیزی را می خواهی و خودت هم تصویر و تصور روشنی از آن چیز را نداشته باشی چگونه می توانی از کاینات انتظار داشته باشی که آن چیز را برایت فراهم سازد؟! شفافیت راز رسیدن است.

ازخودشان کمک بگیر

روزی مردی پارچه فروش نزد شیوانا آمد و از او برای حل مشکلش کمک خواست. شیوانا از او توضیح خواست. پارچه فروش گفت:” من در بازار دهکده مغازه ای دارم. بسیاری از مردم دور و نزدیک مرا می شناسند و برای خرید پارچه و لباس به مغازه من می آیند. چند هفته ای است که در ساعات پر مشتری روز ، چند پسر جوان که پدرانشان جزو افسران امپراتور هستند و کسی نمی تواند به آنها اعتراض کنند در فضای باز مقابل مغازه من شروع به شمشیر بازی و سروصدا می کنند و با اینکار مانع از ورود دختران و زنان و مشتریان با آبرو به مغازه ام می شوند. من هم سکوت می کنم و این مساله را تحمل می کنم . در واقع چون از پدرانشان واهمه دارم نمی توانم به آنها اعتراض کنم. اگر کار همینگونه پیش رود من ورشکست خواهم شد. برایم راهی پیدا کن!”شیوانا سری تکان داد و گفت:” هر وقت در زندگی دچار مزاحمانی اینچنینی شدی که حریفشان نمی شوی ، از خودشان کمک بگیر برای حذف خودشان ! فردا وقتی دوباره سروکله این جوانان پیدا شد مهربان و خندان داخل جمع آنان برو و برای ایشان بگو که شادی و سرخوشی و شمشیر بازی آنها تو را یاد ایام جوانی ات می اندازد و از آنها بخواه از امروز ساعتی خاص مقابل مغازه تو بیایند و به خاطر تو شمشیر بازی کنند و برای شادی تو و تجدید خاطره ایام جوانی ات سروصدابه راه اندازند و بعدبه ایشان بگو که تو حاضری برای اینکار بابت هر یکساعت سروصدا ، هر روز به هر کدام از آنها یک سکه طلا بدهی!”پارچه فروش مات و مبهوت به شیوانا خیره ماند و از این راه حل عجیب یکه خورد و گفت:” چه می گوئید استاد!؟ من می گویم از سروصدای آنها در عذابم و شما می گوئید آنها را دعوت به اینکار کنم و حتی در مقابل به ایشان سکه طلا هم مزد دهم!؟”شیوانا با لبخند گفت:”تو تا یک هفته چنین کن و هفته بعد نزدمن آی!پارچه فروش قبول کرد و روز بعد همان چیزهایی را که شیوانا گفته بود برای مزاحمین گفت و هر روز هم به هر کدام از آنها یک سکه طلا مزد داد.هفته بعد پارچه فروش نزد شیوانا آمد. شیوانا اینبار به او گفت:” فردا وقتی دوباره جوانان مزاحم نزد تو آمدند به آنها بگو که فرزندت را باید به مدرسه شمشیر بازی بفرستی و چون پول کم می آوری پس بابت هرساعت نمایش شمشیر زنی ایشان به جای یک سکه فقط می توانی به هرکدام نیم سکه طلا بپردازی!”فردای آن روز وقتی مرد پارچه فروش این حرف را به جوانان مزاحم گفت آنها اعتراض کردند و گفتند که اینکار برای آنها مقرون به صرفه نیست و پارچه فروش اگر سروصدا و شمشیر بازی می خواهد باید قیمت را بالاتر ببردو تا زمانی که اینکار را نکند دیگر هرگز مقابل مغازه او شمشیر بازی نمی کنند و او دیگر نمی تواند خاطرات ایام جوانی اش را تجدید کند!؟”هفته بعد پارچه فروش با خوشحالی نزد شیوانا آمد و گفت:” حق با شما بود استاد! از آن روز که قیمت را کم کردم و آنها قبول نکردند. هر روز این جوانان مزاحم از مقابل مغازه من ساکت و آرام عبور می کنند و با تصور اینکه من از آرامش آنها عذاب می کشم پوزخندی می زنند و جایی دیگر بساط سروصدای خود را پهن می کنند.”

نقطه شروع بیماری

روزی یکی از دوستان شیوانا که مشکل چاقی و پرخوری داشت او را به خانه خود دعوت کرد. شیوانا وقتی متوجه اضافه وزن و چاقی بیش از حد دوستش شد ، نزد او نشست و به او گفت: “دوست من! یکی از شاگردانم دچار مشکلی شده است که در این خصوص می خواهم با تو مشورت کنم. او پدری دارد که به خاطر رعایت نکردن و افراط در مصرف مواد چرب و چاق کننده دچار سکته ناقص مغزی شده و در خانه زمین گیر شده است. به نظر تو برای درمان بیماری این مرد و برگرداندن او به حالت سلامتی باید چه کرد!؟”دوست پرخور شیوانا سری تکان داد و گفت: ” خوب باید اول همه شیوه تغذیه خود را عوض کند و به جای مواد چرب و چاق کننده از گوشت مرغ و ماهی و لبنیات و سبزیجات استفاده کند. ورزش و تحرک هم برای هضم راحت و سریع غذا و همچنین گردش خون و هوا در بدن اش لازم است. باید تا می تواند شنا کند و هوای تازه تنفس کند و بدن خود را به حرکت اندازد و در مقابل از مایعات و میوه و سبزی بیشتر استفاده کند تا دوباره روبه راه شود.”شیوانا پرسید: ” و اگر خوب شد و مثل روز اول سالم و سلامت شد و اندامی ورزیده و قوی پیدا کرد، آیا باید دوباره به سراغ همان شیوه غذایی چاق کننده و پرچرب برود؟”دوست پرخور شیوانا گفت:” البته که نه! او باید تا می تواند از حالت بیماری فاصله بگیرد. در واقع نقطه شروع بیماری او زمانی بوده است که اولین لقمه پرچرب و چاق کننده را مصرف کرد و اولین لایه های چربی بر بدنش نمایان شد. او باید با سرعت و شتاب و وسواس هر چه تمام تر از این نقطه آغاز بیماری فاصله بگیرد.”شیوانا تبسمی کرد و گفت:” و اما راجع به خود تو ! به من بگو آیا از نقطه شروع بیماری عبور کرده ای یا خیر!؟”دوست پرخور شیوانا از خجالت سرش را پائین انداخت و هیچ نگفت. شیوانا دستی به شانه اش زد و گفت:” بیمار کسی نیست که قلبش به دلیل فشار زیاد از کار افتاده باشد و یا بخشی از بدن اش به خاطر درست استفاده نشدن و آسیب دیدن از کار افتاده باشد. بلکه بیماری دقیقا از زمانی شروع می شود که از بخشی از بدن درست استفاده نشود و آن قسمت تحت فشار بیش از حد طبیعی قرار گیرد. کسی که شکمی چاق و برآمده دارد شاید دردی در بدن خود به ظاهر نداشته باشد ، اما در واقع نقطه آغاز بیماری را رد کرده و در حال پیشروی به سمت نقطه بحرانی است. پس این شخص با وجود اینکه دردی فعلا در بدن ندارد اما بیمار است و باید به سرعت درمان شود. نباید نسبت به غیر عادی شدن شکل ظاهر و کارکرد ناقص عضوی از بدن بی اعتنا شد و اجازه داد تا فرصت از دست برود و بیماری به شکلی غیر قابل جبران خودنمایی کند. باید مواظب بود که هرگز از نقطه آغاز بیماری عبور نکرد!”دوست پرخور شیوانا تبسمی کرد و گفت:” تا الان هرگز تصور نمی کردم بیمار هستم! قول می دهم به سرعت خودم را درمان کنم!”

نقطه آغاز زیبایی

روزی جوانی نزد شیوانا آمد و از او برای مشکل بدخطی اش راه چاره خواست. جوان گفت که قرار است شغلی انتخاب کند که خط خوب شرط اساسی آن است و او متاسفانه هر چه تلاش می کند نمی تواند خط خوبی داشته باشد. شیوانا تبسمی کرد و گفت :” بیا مقابل من بنشین و جمله ای را به زیبا ترین خط ممکن برایم بنویس!” جوان قلم و کاغذی آورد و مقابل شیوانا نشست و قلم را در جوهر فرو برد تا روی کاغذ بنویسد.اما شیوانا به اوگفت:” با قلم ننویس! بلکه با انگشتان ات در هوا بنویس!” جوان با حیرت پرسید: ” اگر من در هوا بنویسم شما چگونه می فهمید قشنگ نوشته ام یا نه!؟ اصلا خودم چطوری بفهمم درست و زیبا نوشته ام یا نه ! و اصلا اینکار چه فایده ای دارد!؟”شیوانا به طور جدی خطاب به جوان گفت:” تو از من روشی خواستی تا خطی زیبا برای خود داشته باشی و من می گویم در هوا بنویس !شروع کن!” جوان از سر بی حوصلگی انگشتانش را در هوا چرخاند و بعد شانه هایش را بالا انداخت و گفت : ” این هم نوشتن در هوا! نظرتان راجع به این نوشته چیست!؟” شیوانا سری به حالت منفی تکان داد و گفت: ” بد نوشتی ! دوباره بنویس ! اما با دقت!” اینبار جوان سعی کرد با دقت بنویسد. اما وقتی دید شیواناخونسرد و بی حالت به او خیره شده است ، سری تکان داد و به سرعت نوشتن در هوا را تمام کرد و گفت: ” تمام شد! نظرتان چیست!” شیوانا سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت: ” از قبل بهتر بود! ولی اصلا زیبا نیست. اما اشکالی ندارد. تا شب وقت داریم و اول وقت فردا هم تا آخر شب فرصت هست.” جوان که دید چاره ای جز اطاعت از استاد ندارد. تمام روز با دقت در هوا هر چه شیوانا می گفت را با خط خوش نوشت و سرانجام شب که شد و همه جا تاریک شد، شیو انا از جوان خواست تا در تاریکی قلم درجوهر فروبرد و روی کاغذ خط بنویسد. جوان با اعتراض گفت که هوا تاریک است و هیچ چیز را نمی بیند.اما وقتی نگاه جدی شیوانا را روی صورت خود احساس کرد تسلیم حرف استاد شد و جمله ای را با دقت در تاریکی محض شبانه روی کاغذی که نمی دید نوشت. صبح روز بعد وقتی جوان نزد شیوانا آمد با حالت ناامید و افسرده ای گفت: ” استاد ! می خواستم بگویم که من فکرهایم را کرده ام و به این نتیجه رسیده ام که هرگز خطم خوب نخواهد شد و شما با این تمرین و تنبیه خواستید به من بفهمانید که بهتر است از خیر اینکار بگذرم.” اما شیوانا با تبسم کاغذی را به او نشان داد که با خطی بسیار زیبا و جذاب روی آن نوشته شده بود. شیوانا گفت: ” این همان کاغذی است که دیشب در تاریکی و بعد از یک روز تمرین خط نویسی در هوا رویش خط نوشتی! ببین با چه خط زیبایی روی کاغذ نوشته ای! تو وقتی در هوا خط می نویسی ، از قید و بند نظر دیگران رها می شوی و همان چیزی را در هوا نقش می زنی که در ذهن توست. چون ذهن تو دیگر درگیر کش و قوس و فشار کاغذ و نگاه و قضاوت دیگران نیست، پس آزاد و رها آنچه که واقعا زیباست را متصور می شود و همان تصور زیبا نیز در انگشتان تو جاری می شود. تو آنقدر در طول روز با ذهن ات تمرین کردی که او یاد گرفت جز تصور و تجسم زیبایی کار دیگری انجام ندهد و در تاریکی شبانه همان تصور زیبا توسط قلم جوهردار روی کاغذ ثبت شد. علت بدخط بودن تو ، نازیبا بودن نوشته ای بود که در ذهن خودت هنگام قلم زنی تجسم می کردی. از این به بعد تجسم هایت را زیبا ساز تا دستانت شاهکار بیافرینند.” می گویند بعد از آن ، خوش خط ترین نوشته های آن دیار متعلق به همین جوان بدخط بود!

نقطه آغاز زیبایی

روزی جوانی نزد شیوانا آمد و از او برای مشکل بدخطی اش راه چاره خواست. جوان گفت که قرار است شغلی انتخاب کند که خط خوب شرط اساسی آن است و او متاسفانه هر چه تلاش می کند نمی تواند خط خوبی داشته باشد. شیوانا تبسمی کرد و گفت :” بیا مقابل من بنشین و جمله ای را به زیبا ترین خط ممکن برایم بنویس!” جوان قلم و کاغذی آورد و مقابل شیوانا نشست و قلم را در جوهر فرو برد تا روی کاغذ بنویسد.اما شیوانا به اوگفت:” با قلم ننویس! بلکه با انگشتان ات در هوا بنویس!” جوان با حیرت پرسید: ” اگر من در هوا بنویسم شما چگونه می فهمید قشنگ نوشته ام یا نه!؟ اصلا خودم چطوری بفهمم درست و زیبا نوشته ام یا نه ! و اصلا اینکار چه فایده ای دارد!؟”شیوانا به طور جدی خطاب به جوان گفت:” تو از من روشی خواستی تا خطی زیبا برای خود داشته باشی و من می گویم در هوا بنویس !شروع کن!” جوان از سر بی حوصلگی انگشتانش را در هوا چرخاند و بعد شانه هایش را بالا انداخت و گفت : ” این هم نوشتن در هوا! نظرتان راجع به این نوشته چیست!؟” شیوانا سری به حالت منفی تکان داد و گفت: ” بد نوشتی ! دوباره بنویس ! اما با دقت!” اینبار جوان سعی کرد با دقت بنویسد. اما وقتی دید شیواناخونسرد و بی حالت به او خیره شده است ، سری تکان داد و به سرعت نوشتن در هوا را تمام کرد و گفت: ” تمام شد! نظرتان چیست!” شیوانا سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت: ” از قبل بهتر بود! ولی اصلا زیبا نیست. اما اشکالی ندارد. تا شب وقت داریم و اول وقت فردا هم تا آخر شب فرصت هست.” جوان که دید چاره ای جز اطاعت از استاد ندارد. تمام روز با دقت در هوا هر چه شیوانا می گفت را با خط خوش نوشت و سرانجام شب که شد و همه جا تاریک شد، شیو انا از جوان خواست تا در تاریکی قلم درجوهر فروبرد و روی کاغذ خط بنویسد. جوان با اعتراض گفت که هوا تاریک است و هیچ چیز را نمی بیند.اما وقتی نگاه جدی شیوانا را روی صورت خود احساس کرد تسلیم حرف استاد شد و جمله ای را با دقت در تاریکی محض شبانه روی کاغذی که نمی دید نوشت. صبح روز بعد وقتی جوان نزد شیوانا آمد با حالت ناامید و افسرده ای گفت: ” استاد ! می خواستم بگویم که من فکرهایم را کرده ام و به این نتیجه رسیده ام که هرگز خطم خوب نخواهد شد و شما با این تمرین و تنبیه خواستید به من بفهمانید که بهتر است از خیر اینکار بگذرم.” اما شیوانا با تبسم کاغذی را به او نشان داد که با خطی بسیار زیبا و جذاب روی آن نوشته شده بود. شیوانا گفت: ” این همان کاغذی است که دیشب در تاریکی و بعد از یک روز تمرین خط نویسی در هوا رویش خط نوشتی! ببین با چه خط زیبایی روی کاغذ نوشته ای! تو وقتی در هوا خط می نویسی ، از قید و بند نظر دیگران رها می شوی و همان چیزی را در هوا نقش می زنی که در ذهن توست. چون ذهن تو دیگر درگیر کش و قوس و فشار کاغذ و نگاه و قضاوت دیگران نیست، پس آزاد و رها آنچه که واقعا زیباست را متصور می شود و همان تصور زیبا نیز در انگشتان تو جاری می شود. تو آنقدر در طول روز با ذهن ات تمرین کردی که او یاد گرفت جز تصور و تجسم زیبایی کار دیگری انجام ندهد و در تاریکی شبانه همان تصور زیبا توسط قلم جوهردار روی کاغذ ثبت شد. علت بدخط بودن تو ، نازیبا بودن نوشته ای بود که در ذهن خودت هنگام قلم زنی تجسم می کردی. از این به بعد تجسم هایت را زیبا ساز تا دستانت شاهکار بیافرینند.” می گویند بعد از آن ، خوش خط ترین نوشته های آن دیار متعلق به همین جوان بدخط بود!

تائید کننده باور را پیدا کن!

روزی پدری نزد شیوانا آمد و ازاو در خصوص رفتار ناهنجار پسر نوجوانش راهنمایی خواست. شیوانا پرسید: “مگر پسرت چه می کند!؟”مرد گفت: ” او به طرز متفاوتی نسبت به بقیه جوانان لباس می پوشد و موهای خود را به شکلی زننده آرایش می کند و رفتاری مغایر با بقیه دارد. هر چه به او می گوئیم که این کار باعث بی حیثیتی خانواده می شود به گوشش نمی رود.”شیوانا گفت: ” فرزند تو جایی بابت این رفتارش از کسی تائید می گیرد. ببین چه کسی به این شکل عجیب و غریب او می خندد و در عمل ( و نه در گفتار) او را به خاطر این شکل خاص تحسین می کند!؟ انسان های بد کار بد انجام می دهند چون کسی یا پنداری آنها را به این باور رسانده که کار بد چندان هم بد نیست! بد بودن و زشت بودن کارهای پسرت را کسی یا کسانی به شکل دیگری معنا می کنند! این افراد را پیدا کن و از آنها بخواه که هر وقت پسرت مقابل آنها ظآهر شد حالت انزجار به خود بگیرند و با نفرت از شکل ظاهری  او طردش کنند. پسرت بلافاصله رفتاری را پیشه می کند! تا از دیگران تائید بگیرد!” تائید کننده باور را پیدا کن!مرد با عصبانیت گفت:” چه می گوئید استاد!؟ در خانواده ما همه اینکار را زشت می دانند و هیچکس رفتار او را تائید نمی کند. دوستان این پسر هم همگی از خانواده های محترم هستند. چگونه ممکن است او تائید این مسخره بازی را از کسی بگیرد!”مرد ناراحت و عصبانی از نزد شیوانا بیرون آمد و به سوی خانه اش به راه افتاد. او آنقدر عصبانی بود که کارهای آن روزش را نیمه کاره رها کرد و سرزده وارد خانه شد. وقتی قدم به درون حیاط منزل گذاشت در کمال حیرت دید که همسر و فرزندانش پسر جوان را که لباس زنان پوشیده تشویق می کنند واو را به خاطر شیرینکاری هایش در جامه زنان تحسین می کنند. حق با شیوانا بود. تمام اعضای خانواده در عمل با خندیدن به رفتار ناهنجار پسر او را به این باور رسانده بودند که رفتارش چندان هم زشت نیست! مرد با شرمندگی سرش را پائین انداخت و بدون اینکه با هیچکس حرفی بزند غمگین و ناراحت از لابلای جمع خانواده عبور کرد و به درون اتاقش رفت و با خودش خلوت کرد. می گویند از آن روز به بعد دیگر آن پسر ناهنجاری نکرد!

فقط بخاطراو

شیوانا با عده ای از شاگردان از راهی عبور می کردند. درکنار جوی آب و زیر درخت جوانی را دیدند که با شوق و جدیت فراوان مشغول مطالعه بود طوری که اصلا متوجه حضور شیوانا و جمع همراه او نشد. شیوانا لختی توقف کرد و از جوان پرسید :” برای چه اینچنین غرق مطالعه شده است و با این جدیت درس می خواند!؟” جوان لبخندی زد و گفت:” به سه دلیل ! اول اینکه پدر و مادرم از من قول گرفته اند سخت درس بخوانم و در آزمون ورودی ارتش امپراتور قبول شوم و به شغل آبرومندی برسم که آبروی خاندان را حفظ کنم. دلیل دوم این است که پدرم مرا ترسانده که اگر در آزمون ورودی قبول نشوم مرا به شلاق خواهد بست و درد و شکنجه بسیاری نصیبم خواهد شد و دلیل سوم هم این است که اگر در این آزمون پذیرفته نشوم مجبورم به کارهایی روی آورم که در شان من نیست و با کسانی همکار شوم که خودم را هم رده آنها نمی دانم و از این بابت مسلما رنج زیادی خواهمکشید!”یکیازشاگردان شیوانا سری تکان داد و گفت: ” جوان بیچاره هیچ راهی جز درس خواندن جدی و قبول شدن حتمی در آزمون ندارد.وقتی این همه ترس و قول و هراس وجود دارد او چگونه می تواند با این شوق و اشتیاق درس بخواند!؟”شیوانا سری تکان داد و گفت : همه این دلایل که این پسر گفت نمی توانند این شوق و جدیتی که می بینیم را در او زنده کنند!؟ عامل محرک او چیزی بسیار قوی تر از ترس و وحشت و محرومیت و از این قبیل قصه هاست. تنها یک هدف زیبا وپاک  و مقدس می تواند تلاشی زیبا و تحسین برانگیز و کامل را شکل دهد. “سپس شیوانا رو به پسر کرد و گفت: ” اگر هر سه عاملی که گفتی از بین بروند! یعنی برای خانواده دیگر راه یافتن تو به درگاه امپراتور اهمیتی نداشته باشد و شکنجه و شلاقی هم در بین نباشد و فرصت کافی به تو داده شود تا بدون اینکه وارد بازار کار شوی باز سال دیگر در آزمون شرکت کنی ، آیا باز هم با این جدیت و سخت گیری درس را دنبال می کنی؟!”پسرک لبخندی زد و گفت: ” حق با شماست! یک دلیل دیگر هم هست که معمولا به کسی نمی گویم! آن هم این است که دل به دختری از همکاران پدر سپرده ام که شرط ازدواج با او یافتن شغلی آبرومندانه در درگاه امپراتور است. من بیشتر به دلیل اوست که این زحمت را به خودم هموار می کنم . فقط به خاطر او ! ”شیوانا سری به نشانه تشکر تکان داد و برای او آرزوی موفقیت کرد و از او جدا شد و راه خود را در پیش گرفت. چند قدم که از پسرک دور شدند شیوانا به سوی شاگردان بازگشت و گفت : ” هر وقت در جایی شوق و شور و هیجان بیش از حد را دیدید شک نکنید که در ورای این شوق عشقی بزرگ نهفته است. ترس و هراس و ابهام و وحشت هرگز نمی توانند شور و اشتیاق ایجاد کنند!”

آهای مگر نمی بینی

روزی شیوانا وارد روستایی شد و متوجه شد که بیماری عجیبی مردم روستا را فرا گرفته و هر روز عده زیادی از انسانها به خاطر این بیماری جان خود را از دست می دهند. مردم وقتی شنیدند شیوانا وارد دهکده آنها شده سراسیمه به حضورش شتافتند و از او خواستند تا دعایی کند و از خالق هستی بخواهد بیماری را از این دهکده دور سازد. شیوانا سری تکان داد  و گفت این دهکده متعلق به شماست و بیماری نیز در دهکده شما شایع شده است. پس لاجرم باید کسی از اهالی همین دهکده که ارتباطش با خالق هستی بیشتر است این دعا را بخواند و البته من و شما هم در کنار او دست نیاز به سوی خالق دراز خواهیم کرد. پس بروید و نزدیکترین فرد به ناشناختنی را نزد من بیاورید.مردم دور هم جمع شدند و پس از مدتی سه نفر را نزد شیوانا آوردند و گفتند که این سه نفر تمام سال لبشان به یاد ناشناختنی می جنبد و ذکر و کلامشان آفریننده کاینات است. شیوانا از آنها خواست تا دعا کنند  و بیماری از روستا برود. آن سه دعا کردند ولی هیچ اتفاقی نیافتاد. شیوانا تبسمی کرد و گفت:” ارتباط اینها با ناشناختنی یکطرفه است. کسی را از اهالی این ده نزد من بیاورید که مستقیما با ناشناختنی هم کلام می شود!”در این میان کودکی دست بلند کرد و گفت:” در نزدیکی دهکده چوپان پیری است که همیشه چوبش را سمت آسمان می گیرد و با ناشناختنی دعوا می کند! و آنقدر جدی حرف می زند که انگار دارد با یک موجود واقعی گفتگو می کند! ما او را دیوانه می خوانیم و برای همین در جمع ما نیست!”شیوانا پرسید:” آیا بیماری به او و اعضای خانواده اش سرایت کرده است؟”پاسخ دادند :” خیر او در خارج دهکده است و در کمال سلامت به سر می برد.”شیوانا از مردم خواست تا چوپان را نزد او آورند. چوپان وقتی مقابل شیوانا ایستاد با عصبانیت پرسید:” مرا برای چه به اینجا آورده اید!؟”شیوانا گفت:” ما در این دهکده در جستجوی فردی بودیم که مستقیما با خالق هستی بی واسطه صحبت کند و تو را یافتیم. از تو می خواهیم که با همان شیوه ای که همیشه با حضرت دوست صحبت می کنی از او بخواهی بیماری را از این دهکده دور سازد.”چوپان لبخندی زد و از جا برخاست و چوبش را به سمت آسمان گرفت و گفت:” آهای ! مگر نمی بینی مردم دهکده از تو چه می خواهند!! خوب آنچه می خواهند را به ایشان بده! و وقت مرا مگیر!” و سپس سرش را پائین انداخت و رفت.روز بعد همه بیماران به طرز عجیبی بهبود یافتند و هیچ نشانی ازبیماری در دهکده نماند. مردم حیرت زده گرد شیواناجمع شدند و با سردرگمی از او پرسیدند:” چگونه کلام عابدان اثری نکرد و جمله نه چندان مودبانه چوپان مقبول افتاد!؟”شیوانا تبسمی کرد و گفت:” عابدان با خدای ذهنی شان صحبت می کردند و این چوپان بی واسطه و مستقیم با خالق هستی صحبت کرد. عابدان خدای ذهنی شان را باور ندارند و این چوپان نه تنها به وجود خالق اطمینان دارد بلکه شبانه روز با او همکلام می شود. شما اگر جای ناشناختنی بودید حرف کدام را گوش می کردید و خواهش کدامیک را می پذیرفتید!؟ او که مودب است ولی شما را قبول ندارد و یا او که شما را  با تمام وجود پذیرفته است!؟ دور شدن بیماری از دهکده نشان می دهد که ناشناختنی کدامیک را می پذیرد!

فصل هایتان را یکی کنید

شیوانا از جاده ای عبور می کرد. زن و مردی را دید که با هم جروبحث می کنند و سرهم فریاد می کشند. شیوانادلیل دعوا را پرسید. زن گفت:” من مثل بهارتازه و پرشروشورم و شوهرم مثل زمستان سرد و بی روح و خنک! من می خواهم در دشت بدوم و فریاد شادی سرکشم و او می گوید در حضور بقیه این کار سبکی است و فردا که می خواهیم در بین مردم زندگی کنیم باید از کار امروزمان شرمنده و خجل باشیم و بهتر است چنین نکنیم. من می خواهم نوشیدنی ها و مواد غذایی پر انرژی را بخورم و او می گوید باید اعتدال را رعایت کنیم و حساب جیب و سلامتی را داشته باشیم و بی جهت دست ودلبازی نکنیم. خلاصه من هر چه جنون و شوق بهاری دارم او برعکس سکوت و سکون و آرامش زمستان را دارد. به نظر می رسد که ما اشتباه کرده ایم و او باید با یک زن زمستانی ازدواج می کرد و به سراغم نمی آمد!”شیوانا آهی کشید و گفت:” انسان ها هر کدام برای خود یکسال کامل اند و هرکس در وجودش هر چهار فصل را داراست. تصور اینکه شورو تازگی بهار فقط مختص بعضی انسان هاست و خونگرمی و حرارت و سرسختی تابستان متعلق به گروهی دیگر است و زردی و خنکای پائیز و زمستان مال افراد خاصی است ، تصور اشتباهی است. هر انسانی در هر لحظه زندگی اش می تواند هر چهار فصل را در وجودش ظاهر سازد. به نظر من به جای اینکه تو به بهاری بودن خودت بچسبی و او روی متانت و سنگینی زمستانی اش لجاجت کند ، از این به بعد تصمیم بگیرید که فصل هایتان را یکی کنید. به وقت بهاری بودن جفتتان بهارگونه باشید و به هنگام تابستان هردو گرم و پرتلاش و به وقت زمستان هر دو ساکت و مطمئن در کنار هم قدم بردارید. تنها با یکی کردن فصل هایتان است که در طول زندگی زناشویی می توانید تمام خصوصیات یکدیگر را تجربه و از در کنار هم بودن لذت ببرید.”

با ایستادن به مقصد برس

مردی نزد شیوانا آمد و از او خواست برای آرام سازی پسرش کاری انجام دهد!؟ شیوانا جویای قضیه شد. مرد گفت:” پسری دارم که خود را برای امتحان ورودی به مدرسه عالی امپراتور آماده می کند. او با وجودی که بسیار باهوش و مستعد است ، اما به شدت از باختن در امتحان ورودی می ترسد و به همین خاطر ترک زندگی و استراحت کرده و دائم در حال مطالعه دروس امتحان است. از تو می خواهم به منزل ما بیایی و من وهمسرم را از نگرانی سلامتی فرزندمان برهانی!”شیوانا قبول کرد و به عنوان مهمان به خانه مرد رفت.وقتی وارد خانه شد ، در گوشه باغ روی زمین پسر لاغر و نحیفی را دید که روی زمین نشسته و با عجله مشغول حفظ کردن جملاتی است. شیوانا مانند کسی که از موضوع اطلاعی ندارد کنار او نشست و از او پرسید:” بعد از ظهر امروز امتحان داری!؟”پسرک با عجله نگاه سریعی به شیوانا انداخت و گفت:” نه یک فصل دیگر تا امتحان باقی است. ولی حجم چیزهایی که نمی دانم خیلی زیاد است!”شیوانا تبسمی کرد و گفت:” اتفاقا حجم چیزهایی که من نمی دانم هم خیلی زیاد است! اگر امتحان یک فصل دیگر است پس چرا اینقدر مضطرب و هراسانی!؟”پسر با بی حوصلگی پاسخ داد:” چرا نباشم! اگر از روز اول تولدم هم خواندن این همه مطلب را شروع می کردم باز هم وقت کم می آوردم. دیگر سه ماه که وقتی نیست!”شیوانا سری تکان داد و پرسید:” اسبت در هر ساعت چقدر جلو می رود!؟ “پسربا تعجب پاسخ داد:” من که اسب ندارم!”شیوانا به مغز پسر اشاره کرد و نگاهی به کتاب انداخت و گفت:” منظورم اسب مغزت است وجاده هم ورقهای کتاب ! سوالم این است که در هر ساعت چند صفحه به جلو می روِی!؟”پسر شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد :” به خیلی چیزها بستگی دارد! به اینکه چقدر سرحال باشم. مطلب چقدر قابل فهم باشد. چه فکر و خیال هایی همزمان در مغزم جولان بدهند. به سروصدا و مزاحم های اطرافم. خلاصه به خیلی چیزها بستگی دارد.ولی به طور معمول در هر ساعت پنج صفحه را خوب می خوانم و جلو می روم!”شیوانا با تبسم گفت:” آیا تا به حال حساب کرده ای که اگر با این سرعت بروی کی همه کتابها را تمام می کنی!؟”پسر گفت:” البته! ولی در ضمن سرعت فراموشی را هم در نظر بگیرید. وقتی صد صفحه می خوانم در واقع سی صفحه اش بعد از مدتی از ذهنم می رود و مجبورم برگردم و مرور کنم. وقتی خسته ام تعداد صفحاتی که از خاطرم می رود خیلی بیشتر است و روزهای متمادی پیش آمده که مدام روی چند صفحه گیر افتاده ام. ولی به طور کلی محاسبه ای که کرده ام می گوید که تا فصل دیگر نمی توانم با این روش همه کتابهای آزمون را چندین بار بخوانم!”وشیوانا با تبسم گفت:” و به همین خاطر عجله می کنی و از همه چیز می زنی تا مگر وقت اضافی برای جبران این کمبود به دست آوری!؟”پسر سری به علامت تائید تکان داد و گفت:” خوب بلی! شما هم اگر جای من بودید همین کار را می کردید!؟”شیوانا سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:” من اگر جای تو بودم به جای دویدن می ایستادم! اینطوری زودتر به مقصد می رسیدم!”پسر هاج و واج به شیوانا خیره شد و گفت:” می ایستادید! تا به حال کدام ایستاده ای را سراغ دارید که با راه نرفتن به مقصد برسد!؟”شیوانا گفت:” بسیاری از سواران را می شناسم که سوار بر اسب دور میدانی ثابت فقط می چرخند و می چرخند و می چرخند. حتی بعضی سعی می کنند تند تر بچرخند تا زودتر به مقصد برسند. ولی از این مساله غافلند که اگر فقط اندکی می ایستادند و مسیر درست را انتخاب می کردند. خیلی زودتر و بی دردسر تر به مقصد می رسیدند.تو هم الآن خودت را دریک چرخه مشابه انداخته ای. چیزی نمی خوری ! استراحت نمی کنی! این باعث می شود که اسب ذهن ات ضعیف شود و سرعت پیشروی اش روز به روز و لحظه به لحظه کمتر شود. مدام به این اسب بینوا لگد می زنی و او را از عقب ماندن می ترسانی. با اینکارفشار مضاعفی را به ذهن خود وارد می سازی. ضعف جسمی و شتاب ذهنی باعث می شود که دلشوره و اضطراب تمام وجودت را فرا گیرد و کتابی که در عرض یک روز به راحتی مرور می شود یکماه تمام تو را در خود اسیر کند. تو آنقدر تند می دوی که صدای کمک خواستن قلب وناله مغز و در هم شکستن مفصل هایت را نمی شنوی ! بدیهی است که شرایط من که ایستاده ام و آرام و آسوده به جلو می روم خیلی بهتر ازتوست. فقط کافی است چند نفر از رقبای تو در آزمون مثل من آرام و مطمئن و بی خیال اما مصمم به پیشروی باشند. در اینصورت بدون شک تو بازنده می شوی و پایان آزمون نه امتیاز قبولی را بدست می آوری و نه بدن و ذهن و دلی سالم برایت باقی می ماند. چون گمان می کنی که هیچ چیز کم نگذاشته ای و تمام قوایت را به کار برده ای ، به خودت و توانایی هایت هم شک می کنی و دیگر در هیچ آزمون بزرگی جرات شرکت قدرتمندانه را بدست نمی آوری!”پسر نگاهی به شیوانا کرد. سپس سرش را پائین انداخت و در سکوت به فکر فرو رفت. شیوانا منزل آنها را ترک کرد و به مدرسه برگشت.هفته بعد پدرآن پسر نزد شیوانا آمد و به او گفت که پسرش اکنون بسیار سرحال تر و چابک تر و از همه مهم تر خوش خلق تر و آرام تر از گذشته است و به قبولی اش در امتحان نیز کاملا امیدواراست. او فقط چند ساعت در روز مطالعه می کند و بقیه اوقات را به مرور و تفکر و استراحت می پردازد. او می گوید که الآن اسب من با وجودی که ایستاده است از همه تندتر می دود. و من و مادرش منظور او را نمی فهمیم . برای همین اینجا آمده ام تا بپرسم چطور می شود که یک اسب ایستاده از همه سریع تر بدود!؟”

در همه حال اعتماد کن

زنی نزد شیوانا آمد و گفت که شوهرش به او خیانت می کند و پنهان از او با دیگران ارتباط دارد. شیوانا از زن پرسید:” ازکجا اینقدر مطمئنی!؟” زن با اطمینان گفت:” من زن هستم و به طور غریزی می توانم از روی رفتار و حرکات و صدا و نگاه همسرم پی به درون او ببرم. به جز آن از این مرد فرزندانی دارم و بچه ها هم عینا رفتاری شبیه پدرشان دارند و من به راحتی می توانم راست و دروغ های آنها را از هم تشخیص دهم.”شیوانا سری تکان داد و گفت:” آیا همسرت در خیانت به تو بی پرواست یا پنهانی اینکار را می کند!؟” زن با تعجب بهشیوانا نگاهی کرد و پاسخ داد:” خوب معلوم است که پنهانی است. او حتی هر نوع رابطه ای را با بقیه انکار می کند و معتقد است که من دچار وسواس بیش از حد شده ام و بی دلیل در کار او دقیق می شوم. اما من نمی خواهم وقتی کار از کار گذشت و جوانی و سرمایه هایم از دست رفت ، او دستش را رو کند.”شیوانا دوباره سرش را تکان داد و گفت:” وقتی تلاش می کنی تا او را غافلگیر سازی ، آیا برای لحظه غافلگیری و بعد از آن برنامه ای داری!؟”زن فکری کرد و پاسخ داد:” خوب! به او می گویم که خیلی ناجوانمرد است و لیاقت زنی مثل من را ندارد وبعد شاید اگر او دست از اینکارهایش بردارد به خاطر بچه هایم با او زندگی کنم و شاید هم او را رها سازم. در این مورد فکر نکرده ام! شیوانا تبسمی کرد و گفت:” اگراو غافلگیر شد و شرم و حیایش ریخت و دیگر از تو خجالت نکشید و در مقابل تو دست به خیانت زد. آیا درآن شرایط زندگی سخت تر است و یا الآن که پنهانی دست به اینکار می زند! در ثانی تو هر لحظه ای که اراده کنی می توانی او را رها کنی و پی زندگی خودت بروی!”زن کمی سکوت کرد و سپس پاسخ داد:” گیج شده ام. یعنی شما می گوئید تظاهر به ساده لوحی کنم و بگذارم او به فریبش ادامه دهد و طوری وانمود کنم که انگار حرفهایش را باور کرده ام. این مساله چه فایده ای دارد؟”شیوانا با لبخند گفت:” اگر این فرض را همیشه در ذهن خود حفظ کنی که همواره می توانی او را رها کنی و پی کار خود بروی! پس این توانایی را پیدا می کنی که نقش یک همسر زودباور را ایفا کنی و این امکان را برای فرزندانت فراهم سازی که احساس کنند پدری دارند وفادار به خانواده و مادری که هرگزبه او خیانت نمی شود. به این ترتیب تو این امکان را برای فرزندانت فراهم ساخته ای که مثل بچه های دارای پدران وفادار بزرگ شوند و آینده نیکی پیدا کنند.  تو هم با خیال راحت از پنهان کاری های همسرت می توانی در حاشیه به جمع آوری پول و ثروت لازم برای زمان رهایی وجدایی و زندگی مستقل با فرزندانت بپردازی. اگر با گذشت زمان همسرت پشیمان شد و به زندگی اش بازگشت ، چه بهتر! تو ضرری نکرده ای . اما اگر بالاخره روزی پا را از مرز فراتر گذاشت و بی پروایی پیشه کرد.دیگر غافلگیر نمی شوی و این امکان را برای او فراهم ساخته ای که خودش با دست خودش اوضاع را به نفع تو رقم زند. هیچکس هم در نهایت تو را سرزنش نمی کند.در واقع همیشه در زندگی اگر می بینی کسی مقابلت نقشی غیر از آنچه هست را بازی می کند. بهترین واکنش این است که چنان رفتار کنی که انگار نقش نمایشی اش را باور کرده ای و او را در این نقش قبول نموده ای. بعدها او وقتی می خواهد چهره واقعی خود را به تو نشان دهد، تو باز هم درآن زمان باید چنان وانمود کنی که که چهره جدیدش را هم قبول داری ، درواقع با این برخورد به مرور زمان این تصور را که ابله و ساده لوح هستی از او می گیری و تصویر انسانی فوق هوشمند و مقتدر را در ذهن او حک می کنی.همه انسان ها از روبرو شدن با موجودات فراهوشمند وحشت دارند و در مقابل افراد فوق هشیار دست و پایشان می لرزد. انسانی که با وجود اطلاع از واقعیت هر دو نقش ، خودش را به بی اطلاعی می زند و بدون واکنش تنها تماشاچی نقش بازی های طرف مقابلش است خیلی قوی تر و اثر گذارتر از فردی است که دائم تظاهر به مچ گیری و زرنگی می کند.. اگر دائم به رخ نقش آفرینان مقابلمان بکشیم که دستشان را خوانده ایم و رودست نمی خوریم. در واقع آنها را وادار ساخته ایم تا نقش هایی به مراتب پیچیده تر و مرموز تر به خود بگیرند و لاک دفاعی خود را محکم تر کنند. در این صورت، با پیچیده شدن رفتارهای افراد دوروبرمان ،  دیگر اطلاعاتی از فرد مقابل به ما نمی رسد واحتمال فریب خوردن ما به خاطر بی اطلاعاتی به سرعت افزایش می یابد.”زن لختی سکوت کرد و آنگاه پرسید:” و اگر همسرم بی گناه بود!؟” شیوانا تبسمی کرد و گفت:” و تو دراین دوران شک و تردید هیچ کارخطایی مرتکب نشده ای که سزاوار مجازات بوده باشی! همه چیز همانطور پیش می رود که وفق مرادتوست!”

لیاقت مروارید

زنی جوان همراه شوهرش کنار دیوار ایستاده بود و زن به شدت اشک می ریخت. شیوانا از مقابل آنها عبور کرد. وقتی گریه زن را دید ایستاد و از او علت را پرسید. زن گفت که همسرش جوان است و گهگاه با کلامی زشت او را به رنجش وامی دارد. زن با اشاره به شوهرش گفت که همسرش مرد لایق و خوبی است و تنها عیبی که دارد این بد دهنی و زشت کلامی اوست که گهگاه اشک را بر چهره زن جاری می سازد.شیوانا با تاسف سری تکان داد و خطاب به مرد گفت:”هیچ انسانی لیاقت اشک های انسان دیگر را ندارد و اگر انسان لایقی در دنیا پیدا شد او هرگز دلش نمی آید که دل دیگری را به درد آورد و اشک او را درآورد. یا به همسرت بگو که دیگر تو را فردی لایق همسری نداند و یا اینکه دیگر او را به گریه میانداز!”

نه بخاطرشخصیت تو

مردی نزد شیوانا آمد و مغرورانه به او گفت:” همسری دارم که وقتی به من می نگرد از چهره و هیکلم به وجد می آید و مرا عاشقانه دوست می دارد!! در حالی که قبل از آن گمان می کردم چهره ام  کاملا معمولی است!  به نظر تو در وجود من چه چیز زیبا و دوست داشتنی است که او اینچنین دیوانه وار مرا می پرستد!؟”شیوانا سری تکان داد و گفت:” او تو را نه به خاطر شخصیت تو بلکه به خاطر شخصیتی که از هنگام با تو بودن پیدا می کند دوستت دارد.و باید کسی را دوست بدارد و چون به خاطر شرایط خانوادگی و محیط دهکده تو تنها شخص مناسب بودی این جریان عشق به سمت تو جاری شده است. قدر این نعمت را بدان و بی جهت به آن مغرور مشو و گمان نکن که تمام عالم شیفته چهره و اندام تو هستند!”

مانند سایه همراه توست

شیوانا برای تعمیر سقف سالن اصلی مدرسه ، تعدادی کارگر معمار را دعوت کرد. یکی از معماران با بی میلی و ناراحتی کار را انجام می داد و دائم از طولانی بودن ساعات کار و کند گذشتن زمان گله می کرد. شیوانا به او گفت:” حتی اگر کاری را دوست نداری آن را خوب انجام بده! تو به خاطر مهارت در کارت در این دیار مشهوری و بی میلی و بی طراوتی باعث می شود که هم وجودت زودتر خسته شود و هم شهرت و اعتبارت از بین برود.موفقیت فقط به دنبال کسانی نیست که کارشان را دوست دارند. بلکه ازآن کسانی است که آن را خوب انجام می دهند. اگر به موفقیت احترام بگذاری و دوستش داشته باشی و به خاطر آن کارهایی را که دوست هم نداری خوب انجام دهی خواهی دید که موفقیت همیشه در زندگی مانند سایه همراه تو خواهد بود.”

از درون شاد باش

ایام بهار بود و مردم برای جشن بهاری خود را آماده می کردند. چند دلقک از سرزمینی دور از دهکده شیوانا عبور می کردند. آنها نمایشی ترتیب دادند و شرط تماشای نمایش را پرداخت مبلغی سنگین تعیین کردند. همه مردم نمی توانستند این نمایش خنده دار را ببینند و فقط عده خاصی می توانستند به دیدن نمایش بروند. روزی شیوانا دختر و پسر جوانی را دید که غمگین و افسرده از کنار مدرسه عبور می کنند. شیوانا با تبسم پرسید:” دهکده ای که جوانانش غمگین باشد روی شادی را نخواهد دید! چرا افسرده اید!؟”دختر و پسر گفتند پول کافی برای خرید بلیط نمایش دلقکها را ندارند و نمی توانند مانند هم سن و سالهایشان به تماشای نمایش خنده دار بروند و شاد باشند!”شیوانا با تعجب گفت:” مگر شادی می تواند بدون اجازه ما از بیرون وارد وجود ما شود. شادی اتفاقی است درونی که محل وقوع آن نیز در درون ما و با اجازه ماست.دلقک ها فقط می توانند کسانی را بخنداند که خود را آماده خندیدن کرده باشند. برخیزید و بخندید و تمرین کنید تا از درون شاد باشید و هرگز اجازه ندهید دیگران برای شاد بودن شما نقشه بریزند و تصمیم بگیرند. در زندگی شادی خود را به هیچ چیز بیرون از وجودتان مشروط نکنید. رئیس کارخانه شادی سازی تان خودتان باشید!

جهت باد مهم نیست

روزی شیوانا از کنار مزرعه ای می گذشت. زن و مرد جوانی را دید که به زحمت در حال کشت و زرع هستند. مرد به محض دیدن شیوانا به سوی او دوید و در حالی که زنش او را همراهی می کرد با حالتی ترسیده و هراسان گفت:” استاد ! تمام امید من و خانواده ام به نتیجه این کشت و زرع است. اگر آفتی بیاید یا اتفاقی ناگوار بیافتد شاید چند ماه آینده تمام چیزی که داریم را ازدست بدهیم و به فقر و تنگدستی بیافتیم. ما را راهنمایی کن تا از این نگرانی به درآئیم!”شیوانا نگاهی به زن و مرد جوان انداخت و گفت:” خالق هستی مزرعه را در اختیار شما قرار داده است وشما هم از زحمت و تلاش چیزی کم نگذاشته اید. پس دلیلی نیست که نسبت به کسی که دست روی دست گذاشته عقب بمانید. اما با این وجود در کنار اینکار به  پرورش دام و طیور هم مشغول شوید و در اوقات فراغت یک کار فنی مثل فرش بافی یا مشابه برای خود دست و پا کنید! در اینصورت احتمال شکست و تنگدستی شما کمتر می شود! اما در هر صورت پیشنهاد می کنم با نیت خالص و پاک کارتان را انجام دهید و مانند ابر شناور شوید و بگذارید نتایج خودشان همدیگر را پیدا کنند و گرد هم آیند. شما شبیه ابر باشید. برای ابر چه فرقی می کند که باد از کدام جهت می وزد. او در آسمان رویایی خودش شناور است.شما هم مادامی که خود را در آسمان توکل و اعتماد به خالق هستی شناور ساخته ای، نگران هیچ تندبادی نباشید!”

چون دیگران نبودند

روزی شیوانا در مدرسه درس اراده و نیت را می گفت. ناگهان یکی از شاگردان مدرسه که بسیار شوق زده شده بود از جا برخاست و گفت:” من می خواهم ده روز دیگر در کنار باغ مدرسه یک کلبه برای خودم بسازم.من تمام تلاش خودم را به خرج خواهم داد و اگر حرف شما در باره نیروی اراده درست باشد باید تا ده روز دیگر کلبه من آماده شود!”همان شب شاگرد شوق زده کارش را شروع کرد. با زحمت فراوان زمین را تمیز و صاف کرد و روز بعد به تنهایی شروع به کندن پایه های کلبه نمود. هیچ یک از شاگردان و اعضای مدرسه به او کمک نمی کردند و او مجبور بود به تنهایی کار کند. روزها سپری می شد و کار او به کندی پیش می رفت. روزهای اول چند نفر از شاگردان به تماشای او می نشتند. اما کم کم همه چیز به حال عادی بازگشت و تقریبا هرکس سرکار خود رفت و آن شاگرد شوق زده مجبور شد به تنهایی همه کارها را انجام دهد.یک هفته که گذشت از شدت خستگی او مریض شد و به بستر افتاد و روز دهم وقتی در سر کلاس ظاهر شد با افسردگی و حالتی دمغ خطاب به شیوانا گفت:” نمی دانم چرا با وجودی که تمام عزمم را جزم کردم ولی جواب نگرفتم!! اشکال کارم کجا بود!؟”شیوانا تبسمی کرد و خطاب به پسر آشپزمدرسه کرد و گفت:” تو آرزویی بکن!”پسر آشپز چشمانش را بست و گفت:” اراده می کنم تا ده روز دیگر در گوشه باغ یک اتاق خلوت برای همه بسازم تا هرکس دلش گرفت و جای خلوت و امنی برای مراقبه و مطالعه نیاز داشت به آنجا برود! این اتاق می تواند برای مسافران و رهگذران آینده هم یک محل  سکونت موقتی باشد!”همان روز پسر آشپز به سراغ کار نیمه تمام شاگرد قبلی رفت. اما اینبار او تنها نبود و تمام اهالی مدرسه برای کمک به او بسیج شده بودند. حتی خود شیوانا هم به او کمک می کرد. کمتر از یک هفته بعد کلبه به زیباترین شکل خود آماده شد.روز بعد شیوانا همه را دور خود جمع کرد و با اشاره به کلبه گفت:” شاگرد اول موفق نشد خواسته اش را در زمان مقرر محقق سازد. چرا که نیت اولش ساختن کلبه ای برای خودش و به نفع خودش بود! اما نفر دوم به طور واضح و روشن اظهار داشت که این کلبه را به نفع بقیه می سازد و دیگران نیز از این کلبه نفع خواهند برد. هرگز فراموش نکنیم که در هنگام آرزو کردن سهم و منفعت دیگران را هم در نظر بگیریم. چون اگر دیگران نباشند خیلی از آرزوها جامه عمل نخواهد پوشید!”

شاید توفانی در راه است!

شیوانا از راهی می‌گذشت. در بین راه با جوانی همسفر شد که بسیار ناراحت و اندوهگین به نظر مي‌رسيد. شیوانا کمی با او راه سپرد و کم‌کم سر صحبت را باز کرد و دلیل اندوهش را پرسید. مرد جوان گفت: "آیا تا به حال به این فکر کرده‌اید که چرا روزگار ناگهان همه آرامش و زندگی‌ات را می‌ستاند و و همه ورق‌ها علیه تو برمی‌گردند و بی‌دلیل می‌بینی که همه درها و پنجره‌ها به روی تو بسته می‌شوند؟آیا دلیلی به جز بدبخت بودن وجود دارد؟"

شیوانا لبخندی زد و گفت: "حتما دلیلی هست؟"
مرد جوان خنده تلخی کرد و گفت: "هیچ دلیلی نمی‌تواند وجود داشته باشد!"
ساعتی بعد آنها نزدیک کلبه‌ای رسیدند. کلبه متعلق به مرد مزرعه‌دار عیالواری بود که بیرون کلبه مشغول کشت و زرع بود. دیری نپایید که هوا توفانی شد و مزرعه‌دار، شیوانا و مرد جوان را به کلبه‌اش دعوت کرد که تا فرونشستن توفان در کلبه او پناه گیرند.
توفان هر لحظه شدیدتر می‌شد. مرد مزرعه‌دار به همراه پسرانش به سرعت پنجره‌ها و منافذ کلبه را محکم بستند و پشت درها مانعی سنگین گذاشتند تا به راحتی باز نشود. سپس همه را به اتاق زیرزمین کلبه هدایت کرد و خطاب به جمع گفت: "قرار است توفان سختی بیاید. در و پنجره کلبه را کاملا بستم. برای احتیاط بد نیست چند ساعتی در این زیرزمین پناه بگیریم تا توفان رد شود."
شیوانا رو به پسر جوان کرد و گفت: "گاهى دنیا درها را به روی ما مي‌بندد و به ظاهر همه پنجره‌های امیدمان را قفل مي‌کند؛ زيباست که فکر کنيم شايد بيرون دارد توفان مى‌آيد و دنیا مي‌خواهد از ما محافظت کند! اگر یاد بگیری همه اتفاقات عالم را به فال نیک بگیری، می‌بینی بعضی مواقع باید شکرگزار بسته بودن درها و قفل بودن بعضی پنجره‌ها باشی!"

هنوز هم او بود

شیوانا جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: 
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد....
برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
شیوانا تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.

آنها می‌دانند!

زنی با چند بچه قد و نیم قد نزد شیوانا آمد و به او گفت: "شوهرم دامدار است و درآمد خوبی دارد. اما به جای این‌که ثروتش را خرج تغذیه و رفاه همسر و کودکانش کند خرج لباس و اسب و تجملات خودش می‌کند و دایم سعی می‌کند با پول ریختن به پای دوست و آشنا به آنها ثابت کند که از لحاظ مالی وضعش عالی است و از بقیه جلوتر است."
شیوانا با تعجب گفت: "این آدم‌هایی که شوهرت پولش را برای آنها خرج می‌کند از احوال و تنگدستی شما باخبرند؟"
زن سرش را پایین انداخت و گفت: "آری آنها گاهی به در منزل می‌آیند و وضع من و بچه‌ها را از نزدیک می‌بینند. اما هیچ نمی‌گویند و می‌روند. انگار فقط همسرم را قبول دارند."
شیوانا لبخندی زد و به زن گفت که به منزل برود.
روز بعد شیوانا سراغ شوهر زن را گرفت. مردی را نشانش دادند با لباسی شیک و گران‌قیمت که در غذاخوری دهکده جشن گرفته است. شیوانا به آنجا رفت و کنار مرد نشست و آرام در گوش او گفت: "همه اهل دهکده می‌دانند!؟"
مرد باتعجب گفت: "چه چیزی را؟"
شیوانا دوباره آهسته گفت: "این‌که زن و بچه تو در منزل دچار فقر و تنگدستی هستند و این حرکات تو نمایشی و ظاهری است."
مرد با عصبانیت گفت: "این غیرممکن است! هیچ‌کس نمی‌داند. من دارم پول خرج می‌کنم. این نشانه ثروتمندی و دست و دلبازی من است!"
شیوانا با لبخند رو به حاضران کرد و گفت: "دوستان مردی را می‌شناسم که فقط به ریخت و لباس خودش می‌رسد و حاضر است پول و ثروتش را برای غریبه‌ها خرج کند اما از تامین نیاز ابتدایی خانواده‌اش سر باز می‌زند. به نظر شما باید با چنین مردی چگونه برخورد کرد؟"
آدم‌های حاضر در میهمانی با پوزخند گفتند: "او آدم ساده‌لوحی است. باید پولش را گرفت و از او تا توانگر است استفاده کرد. نباید به او دل بست چون کسی که به خانواده خودش رحم کند مطمئنا با دوستانش هم مهربان نخواهد بود."
شیوانا آهسته در گوش مرد گفت: "دیدی آنها خوب می‌دانند!"
می‌گویند از آن روز به بعد مرد دامدار دست از رفیق‌بازی برداشت و خانواده‌اش را تامین کرد. چند ماه بعد گذر شیوانا به همان میهمان‌خانه‌ای افتاد که دوستان قدیمی مرد دامدار همیشه اطراق می‌کردند. از آنها سراغ مرد دامدار را گرفت. آن دوستان با پوزخند گفتند: "از آن روزی که فهمید ما می‌دانیم واقعیت چیست دیگر سراغمان نمی‌آید و سرش گرم خانواده‌اش شده است. حیف شد که او را از دست دادیم. اصلا نفهمیدیم به یکباره چه اتفاقی افتاد؟"
شیوانا لبخندی زد و گفت: "هیچ اتفاقی! او فقط چشمانش باز شد و فهمید که چیزی برای مخفی کردن ندارد و همه می‌دانند حقیقت زندگی او چیست. تا قبل از آن گمان می‌کرد شما تصور دیگری از او دارید و به خاطر حفظ این تصور پول خرج می‌کرد. اما از لحظه‌ای که فهمید همه حقیقت را می‌دانند فهمید که تصوری که در ذهن دارد در ذهن دیگران نیست و بقیه چیزهایی که او سعی می‌کند مخفی کند را بسیار کامل می‌دانند. او شما را رها کرد چون فهمید همه چیز را می‌دانید. ارزش نقش بازی کردن‌هایش با این فهمیدن به یکباره فرو ریخت و او همانی شد که باید می‌بود.

بگذار بگوید نه!

شیوانا از داخل دهکده عبور می‌کرد. جوانی را دید که مقابل در خانه‌ای می‌ایستد و می‌خواهد در بزند اما پشیمان می‌شود و از آن در فاصله می‌گیرد، اما چند قدمی که دور می‌شود دوباره به سمت در برمی‌گردد. شیوانا نزدیک او رفت و مشکلش را پرسید. مرد جوان گفت: "صاحب این خانه یکی از آشنایان است. گرفتاری پیدا کرده‌ام و چاره مشکلم نزد اوست. می‌ترسم به او رو بیندازم و رویم را زمین بزند و جواب منفی بدهد. از سوی دیگر برایش کاری ندارد که مشکل مرا حل کند. مانده‌ام چه کنم؟"

شیوانا لبخندی زد و گفت: "من جای تو بودم فورا در می‌زدم و اجازه می‌دادم او ذات و نیت خود را برملا سازد. می‌گذاشتم او بگوید نه و خیال مرا راحت کند. در این صورت دیگر به او به عنوان یکی از راه چاره‌ها فکر نمی‌کردم و دنبال راه‌حلی دیگر می‌گشتم.
از سوی دیگر اگر الان نزد او نروی و اوضاعت بدتر شود همین آشنا، بعدها ادعا خواهد کرد که ای کاش نزد او می‌آمدی و از او یاری می‌خواستی. در حالی که تو الان تقریبا مطمئنی که او جواب منفی می‌دهد. بگذار نه بگوید تا تکلیف او و خودش برای همیشه معلوم شود."
مرد جوان نفسی عمیق کشید و این بار با اطمینان در را زد و داخل خانه شد. 
چند ساعت بعد مرد جوان نزد شیوانا آمد و با خنده گفت: "آشنای قدیمی طبق انتظار من جواب منفی داد. او اعتراف کرد که به من اطمینان کافی ندارد و به همین دلیل صریحا گفت که از کمک معذور است. اما در عین حال یکی دیگر از آشنایان را معرفی کرد که چاره کار من دست او بود. نزد آشنای دوم رفتم و مشکلم حل شد. به همین سادگی!"
شیوانا لبخندی زد و گفت: "مشکلت راه‌حلش را یافت چون اجازه دادی به تو نه بگویند!"

پذیرش مشروط!

زنی غمگین و افسرده نزد شیوانا آمد و از همسرش گله کرد و گفت: "همسر من خود را مرید و شاگرد مردی می‌داند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکه‌ای طلا از شوهرم می‌ستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سال‌هایی را که با هم بوده‌ایم زده است و می‌گوید نمی‌تواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود."

شیوانا تبسمی کرد و به زن گفت: "چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که می‌گویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی می‌افتد!"
چند روز بعد زن با خوشحالی نزد شیوانا آمد و گفت: "ظاهرا سکه‌های طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافه‌ای حق‌به‌جانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بی‌خردش را گوش نمی‌کند!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت: "تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت می‌کرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول می‌فهمیدی!"

نفع خود!

پل قدیمی روی رودخانه‌ای که از بالای دهکده شیوانا می‌گذشت بر اثر سیلاب خراب شد و باعث شد که مردم دهکده برای رفتن به روستاهای بالادست دچار مشکل شوند. مردی ثروتمند پیدا شد و پلی بزرگ و محکم ساخت و دو طرف پل را زنجیر بست و اعلام کرد که فقط کسانی که به او پول و سکه بدهند حق استفاده از پل را دارند. خبر گلایه مردم به گوش شیوانا رسید. او مرد ثروتمند را خواست و به او گفت که هزینه پل را اعلام کند تا مردم به او بپردازند و بتوانند مانند گذشته از آن به رایگان استفاده کنند. مرد ثروتمند گفت: "او برای سود و نفع مدت‌دار و دایمی این سرمایه‌گذاری را انجام داده است و با وجودی که هزینه ساخت پل زیاد نبوده ولی انتظار دارد مردم به خاطر نیازشان به نفع او مالیات بدهند تا او بتواند منفعت بیشتری کسب کند."

شیوانا گفت: "بسیار خوب! پس مردم را جمع می‌کنیم و با پولی که داریم خودمان یک پل جداگانه می‌زنیم."
مرد ثروتمند گفت: "به شما قول می‌دهم که با پرداخت کمی پول بیشتر به این اهالی آنها را از کمک در ساختن پل دوم منصرف می‌کنم."
شیوانا با لبخند گفت: "گمان نکنم جواب بگیری. هر کاری می‌خواهی انجام بده."
روز بعد شیوانا همه اهالی را جمع کرد و گفت: "اگر پل جدیدی ساخته شود در درازمدت به نفع همه مردم دهکده است. مرد ثروتمند گفته است که به کسانی که قرار است روی پل جدید کار کنند پول بیشتری می‌دهد تا از کار منصرف شوند و او بتواند یکه‌تاز باشد. توصیه من به شما این است که کاری را انجام دهید که به نفع خودتان است."
آن روز عده زیادی از مردم دهکده برای آماده‌سازی و ساخت پل جدید راهی ساحل رودخانه شدند. مرد ثروتمند هم با یک گاری پر از سکه بلافاصله ظاهر شد و به هر کدام از حاضرین یک کیسه طلا داد تا از ادامه کار روی پول منصرف شوند. مردم هم به صف ایستادند و کیسه‌های طلا را گرفتند و به خانه خود رفتند.
عصر آن روز مرد ثروتمند نزد شیوانا آمد و با غرور و خنده گفت: "دیدی من مردم دهکده را بهتر می‌شناسم. آنها با یک کیسه از کار روی پل منصرف شدند. سکه‌های طلا هم در مدت کوتاهی به صورت مالیات دوباره به من بازخواهد گشت. می‌بینی چگونه بلدم به نفع خودم کار کنم."
شیوانا لبخندی زد و هیچ نگفت. روز بعد مرد ثروتمند با ناراحتی نزد شیوانا آمد و گفت: "همه آن آدم‌هایی که دیروز از من سکه طلا گرفتند امروز دوباره با شوق و آمادگی بیشتری در ساحل رودخانه جمع شده‌اند و با جدیت مشغول ساخت پل جدید هستند. آنها عجب آدم‌های غیر‌قابل‌اعتمادی هستند!؟"
شیوانا با تبسم گفت: "آنها فقط کاری را می‌کنند که به نفع‌شان است. دیروز گرفتن کیسه‌های طلا به نفع‌شان بود و امروز ساختن پل. طبق قانون خودت هر کسی این حق را دارد که به نفع و سود خودش کارهایش را انجام دهد. مردم دهکده دارند دقیقا مانند تو عمل می‌کنند. فرض کن این سکه‌های طلا همان مالیاتی باشد که در این مدت از اهالی گرفته‌ای."
مرد ثروتمند سرش را پایین انداخت و گفت: "حاضرم پلی که ساخته‌ام را بفروشم و آن را رایگان در اختیار اهالی قرار دهم."
شیوانا پاسخ داد: "بستگی به اهالی دارد. اما به نظرم آنها ترجیح می‌دهند پل جدید خودشان را اول بسازند و بعد با تو وارد معامله شوند. این طوری دستشان برای چانه زدن بازتر است. به هر حال هر کسی کاری را انجام می‌دهد که منفعتش در آن است!"